اشعار سعدی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 مرا معلم عشق تو شاعري آموخت

 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

 

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

 

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

 

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

 

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

 

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

 

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

 

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

 

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

 

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

 

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

 

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

 

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

****************************

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

 

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

****************************

شعري براي استقبال بهار

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران بعیش بنشستند

بساط سبزه لگد کوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی برقص برجستند.

برآمد باد صبح و بوی نوروز

بکام دوستان و بخت پیروز

بهاری خرمست ای گل کجائی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

بغلغل در سماع آیند هر مرغی بدستانی

بوی گل و بانگ مرغ برخواست

هنگام نشاط و روز صحراست

فراش خزان ورق بیفشاند

نقاش صبا چمن بیاراست

وقتی دل سودائی میرفت ببستانها

بیخویشتنم کردی ، بوی گل و ریحانها

گه نعره زدی بلبل ، گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم ، از یاد برفت آنها

****************************

تو به آفتاب ماني ز كمال حسن طلعت

 

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن

همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

****************************

به مناسبت ميلاد حضرت محمد (ص)

ماه فروماند از جمال محمد

سرو نروید باعتدال محمد

قدر ملک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد

وعده دیدار هر کسی بقیامت

لیله الاسری شب وصال محمد

آدم و نوحو خلیل و عیسی و موسی

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه دنیا مجال همت او نیست,

| 11:30 | نويسنده : زهره |